تلخ و شیرین - نام محفوظ
حسب حالی ننوشتیم و شد ایامی چند...
من این روزها در پیچ پیچ هزار توی بزرگسالی هی گم میشوم... من این روزها مقابل دری ایستادهام که یکی پشتش هی تق تق میزند و من آماده نیستم... وقتی همه کوچولوهایی که به دنیا آمدنشان خوب یادم هست و بوی خوش شیرخوارگیشان هنوز در مشامم، امروز برایم از عاشقانگیشان میگویند... وقتی همه آهنگهایی که روی لیبل کاست زمانی نوشته بودم «New Album» امروز «Old Song» شدهاند... وقتی میبینم نوجوانان خوش سلیقه این روزها قلعه حیوانات و مادر و کلبه عمو تم دوست ندارند...
وقتی مادرم برایم کرم دور چشم میخرد... وقتی شماره نظام پزشکیام زیر صدهزار است... وقتی صدای بلند و بوم بوم و ایبس ایبس برایم آزاردهنده و گوشخراش میشود... وقتی پسران خوش تیپ همکلاسی سابق مردان چاق شکم گنده شدهاند... وقتی به حس غالبت با دیدن کوچکترین خرده ریزها میشود گفت نوستالژی ...
وقتی ذهنم از فرط نقشههای تو در تو شبیه کره جغرافیایی میشود... وقتی قلک خرسیم تبدیل به دفترچه حساب زرد رنگ میشود... وقتی میتوانم نوع خاصی از مایع ظرفشویی را توصیه کنم... وقتی زیر باران هی سردم میشود... وقتی چرت زدن جلوی مزخرفات تلویزیون را به کتاب خواندن ترجیح میدهم... وقتی دروغ مصلحتی گفتن برایم این همه راحت میشود... وقتی ناغافل این همه محافظه کار میشوم... وقتی شمعهای تولدم تمام کیک را پر میکند... این یعنی اینکه بزرگسالی در را بازکرده و باز نکرده تو آمده... این یعنی اینکه دیگر من از ترکیدن یک بادکنک گریهام نمیگیرد...
یعنی اینکه شوق شکستن قلک را دیگر هرگز نخواهم داشت... یعنی اینکه شکلات شیری دیگر خوشحالم نخواهد کرد... یعنی اینکه دیگر ماشین حساب نمیخواهم ذهنم بدجور محاسبهگر شده... یعنی اینکه من بزرگ شدن این مدلی را دوست ندارم... یعنی اینکه من پشیمانم از اینکه روزهای کودکی به حرف مادرم گوش کردم و غذا خوردم تا بزرگ شوم!... یعنی اینکه من اعتصاب غذا میکنم، شاید این مهمان ناخوانده به خانهاش بازگردد و تمام شود این همه احتیاط و محافظه کاری و آینده نگری و نگاههای کاسب کارانه ... یعنی اینکه من الان خیلی دلم گرفته...
من این روزها در پیچ پیچ هزار توی بزرگسالی هی گم میشوم... من این روزها مقابل دری ایستادهام که یکی پشتش هی تق تق میزند و من آماده نیستم... وقتی همه کوچولوهایی که به دنیا آمدنشان خوب یادم هست و بوی خوش شیرخوارگیشان هنوز در مشامم، امروز برایم از عاشقانگیشان میگویند... وقتی همه آهنگهایی که روی لیبل کاست زمانی نوشته بودم «New Album» امروز «Old Song» شدهاند... وقتی میبینم نوجوانان خوش سلیقه این روزها قلعه حیوانات و مادر و کلبه عمو تم دوست ندارند...
وقتی مادرم برایم کرم دور چشم میخرد... وقتی شماره نظام پزشکیام زیر صدهزار است... وقتی صدای بلند و بوم بوم و ایبس ایبس برایم آزاردهنده و گوشخراش میشود... وقتی پسران خوش تیپ همکلاسی سابق مردان چاق شکم گنده شدهاند... وقتی به حس غالبت با دیدن کوچکترین خرده ریزها میشود گفت نوستالژی ...
وقتی ذهنم از فرط نقشههای تو در تو شبیه کره جغرافیایی میشود... وقتی قلک خرسیم تبدیل به دفترچه حساب زرد رنگ میشود... وقتی میتوانم نوع خاصی از مایع ظرفشویی را توصیه کنم... وقتی زیر باران هی سردم میشود... وقتی چرت زدن جلوی مزخرفات تلویزیون را به کتاب خواندن ترجیح میدهم... وقتی دروغ مصلحتی گفتن برایم این همه راحت میشود... وقتی ناغافل این همه محافظه کار میشوم... وقتی شمعهای تولدم تمام کیک را پر میکند... این یعنی اینکه بزرگسالی در را بازکرده و باز نکرده تو آمده... این یعنی اینکه دیگر من از ترکیدن یک بادکنک گریهام نمیگیرد...
یعنی اینکه شوق شکستن قلک را دیگر هرگز نخواهم داشت... یعنی اینکه شکلات شیری دیگر خوشحالم نخواهد کرد... یعنی اینکه دیگر ماشین حساب نمیخواهم ذهنم بدجور محاسبهگر شده... یعنی اینکه من بزرگ شدن این مدلی را دوست ندارم... یعنی اینکه من پشیمانم از اینکه روزهای کودکی به حرف مادرم گوش کردم و غذا خوردم تا بزرگ شوم!... یعنی اینکه من اعتصاب غذا میکنم، شاید این مهمان ناخوانده به خانهاش بازگردد و تمام شود این همه احتیاط و محافظه کاری و آینده نگری و نگاههای کاسب کارانه ... یعنی اینکه من الان خیلی دلم گرفته...