این روزا همدم خیلی درد میکشه
آیا کمکم وقت این نیست که در وضعیت حال حاضر تجدیدنظر صورت بگیره و فکری به حال وضعیت آشفته تامین اجتماعی در کشور عزیزمون بشه؟!
وقتی
وارد اورژانس شد، خیلی سراسیمه بود. نفسنفس میزد. چین و چروکهای صورت
آفتابسوختهاش، نگاه مهربوناش و دستهای زحمت کشیده پینه بستهاش، اولین
چیزهایی بود که در نگاه اول توجه آدم را جلب میکرد. جلو رفتم و سلام
کردم.
– سلام.
- سلام پسرم، پیر بشی الهی، این روزا همدم خیلی درد
میکشه، انشاءالله که خیر از جوونیت ببینی پسرم، یه کاری براش بکن که دیگه
طاقت ندارم درد کشیدناش رو ببینم.
گفتم: «همدم؟!» سری تکون داد و
ادامه داد: «آره پسرم. همسرم رو میگم. من تو همه دنیا همین همدم رو دارم.
دو تا جوون رعنا عین خودت کمک کردن از تاکسی پیاده شد. دارن میارنش.»
در
همین لحظه بود که آقا و خانم جوانی در حالی که زیر بغل پیرزن رنگ پریده و
پیری رو گرفته بودند، وارد شدن. پیرزن بیمار خیلی بدحال به نظر میرسید و
به وضوح کاشکتیک بود. آنقدر بدحال، که برخلاف همسن و سالهای خودش که
خیلی سنتی فکر میکنن، متوجه نبود که چادر از سرش افتاده. به خانم و آقایی
که آورده بودناش، گفتم کمک کنن تا روی تخت معاینه دراز بکشه و از پیرمرد
پرسیدم: «پدر جان، چند وقته که حالشون اینجوری شده؟»
گفت: «یه مدتی
بود که هی میگفت دلش درد میکنه و خیلی هم ضعیف شده بود. دیگه این آخرها
درست و حسابی غذا هم نمیخورد. تا اینکه دو هفته پیش بردمش بیمارستان «ل».
اونجا یه جوونی مثل شما دیدش و گفت باید بستری بشه، اما چند دقیقه بعد، یه
آقای دکتری که یه کم جا افتاده بود، اومد و گفت که باید ببرمش بیمارستان
«الف». من هم بردمش اونجا. اونجا بعد از یه چند ساعتی گفتن که باید بستری
شه و خوابوندنش. تا همین دو روز پیش اونجا بستری بود، تا اینکه دکترش اومد
و گفت که حالش خوبه و میتونه بره خونه. هر چی گفتم همدم حالش خوب نیست،
خوب غذا نمیخوره و ضعیفه، حرفم رو قبول نکرد، مرخصاش کرد و گفت اگر خونه
خوب بهش برسم، حالش خوب میشه. چون حالش خوب نبود، توی همین دو روز، دو تا
دکتر دیگه هم بردمش، اما همشون همون حرفهای دکتر خودشو زدن. خداوکیلی این
دو روزه برای همدم کم نذاشتم. حتی براش ماهی هم خریدم. از خدا پنهون نیست،
از شما هم پنهون نباشه، فکر نکنی میخوام خدای نکرده دستمو جلوی شما دراز
کنم، اما من پیرمرد از کار افتاده، دیگه نه جون دارم، نه درآمدی که هی
ببرمش این بیمارستان، اون بیمارستان. بیا و مردونگی کن و هر کاری لازمه
بکنم بگو، اما خداوکیلی الکی اینور و اونور نفرست من پیرمرد رو.»
بین
حرفهایش، دستش رو توی جیب کتش برد و نسخه مچاله شدهای رو درآورد و ادامه
داد: «آخرین جایی که بردمش این آمپول رو بهش زدند، اما اصلا فرقی نکرده.»
(توی نسخه آمپول دگزامتازون تجویز شده بود). حتی بدون معاینه، میشد حدس
زد که راستشو به بنده خدا نگفته بودن. پیرزن بیچاره خیلی بدحالتر از این
حرفها بود که خواسته باشن از بیمارستان مرخصاش کرده باشند. چه برسه که
خودش بخواد خوب شه!
گفتم: «پدر جان این حرفها چیه؟ شما سرور و بزرگتر
ما هستین. چشم! ببینم چیکار میتونم بکنم.» و رفتم سر تخت تا پیرزن رو
معاینه کنم. خیلی بدحال بود و درست و حسابی ارتباط برقرار نمیکرد. یه
جورایی اورینته نبود و دایم زیر لب ناله میکرد. پیرهن رو که بالا زدم تا
شکماش رو معاینه کنم، تقریبا با همون نگاه اول تشخیص مشخص بود. 2 تا 3
برجستگی به اندازه فندق یا شاید هم کمی بزرگتر روی شکماش دیده میشد که
بزرگتریناش درست روی ناف بود (ندول سیستر ماری جوزف). ولی به هر حال باز
هم یه دستی به شکماش گذاشتم که نکنه پرفوریشنی، پریتونیتی، چیزی داشته
باشه که میس شه. شکماش به نظر گارد نمیاومد و ظاهرا مشکل حادی نداشت.
تشخیص دیگر کاملا برام روشن بود، اما یه مشکل خیلی بزرگ داشتم و اون اینکه
حالا چه جوری باید به پیرمرد بیچاره میگفتم که همدم حالش اصلا خوب نیست و
ممکنه همین روزها تنهاش بذاره! اصلا چه جوری باید بهش میگفتم هیچکدوم
اونهایی که همدم رو معاینه کردم، راستشو بهش نگفتن؟! یا حتی اگر میگفتم،
حرفام رو باور میکرد؟!
حالش چهطوره پسرم؟
تو
همین فکرها بودم که احساس کردم کسی از پشت دستشو روی شونهام گذاشته.
برگشتم، پیرمرد بود. با نگاه مهربون، اما پر از سوال خودش توی چشمهام
خیره شد و پرسید: «حالش چهطوره پسرم؟ خوب میشه؟ بهش سرم میزنین الان؟»
اولش
غافلگیر شده بودم. هنوز نتونسته بودم با خودم کنار بیایم. چند لحظهای
ماتم برده بود، اما یک لحظه به خودم اومدم. تصمیم گرفتم خیلی آروم، اما
صادقانه همهچیز رو بهش بگم. یه جورایی حس میکردم وظیفه دارم واقعیت رو
بگم. به نظرم بعد از این همه دوندگی و پاسکاری شدن از این بیمارستان به
اون بیمارستان، حق داره بدونه واقعیت چیه. راهنماییش کردم تا روی نیمکت
اورژانس بشینه تا خدای نکرده اگر خیلی جا خورد، فینت نکته. خودم هم کنارش
روی نیمکت نشستم و دستهای پینهبسته و خستهاش رو گرفتم. توی چشمهای
زجرکشیدهاش خیره شدم و گفتم: «پدر جان، اگه بخوام حقیقت رو بگم، واقعیت
اینه که متاسفانه همدم حالش خیلی خوب نیست و با این شرایطی که داره، کار
خیلی زیادی از دست ما براش ساخته نیست. یعنی ممکنه دیگه حالش خوب نشه، اما
قول میدم بهش داروهایی بدیم که این همه درد نکشه و اذیت نشه.»
یعنی سرطانه؟
هنوز
جملهام تموم نشده بود که دستهای خستهاش توی دستهام شروع کرد به تکون
خوردن. پیرمرد بیچاره خیلی بیصدا داشت گریه میکرد، در حالی که اشک از
چشمهایش سرازیر شده بود، گفت: «یعنی سرطانه؟»
پلکهام رو به نشونه جواب مثبت روی هم گذاشتم.
آهی
کشید و ادامه داد: «هههی روزگار! یعنی همه این مدت به من پیرمرد دروغ گفته
بودن؟! یعنی فکر کردن بعد از این همه سرد و گرم روزگار رو چشیدن، طاقت
شنیدن حقیقت رو ندارم؟!» واقعا جوابی نداشتم و سکوت کردم...
اما برای
خودم چند سوال کهنه یادآوری شد، چرا که بارها و بارها شاهد همچنین مواردی
بودم. آیا واقعا سیستم درمانی ما طوریه که اگر فرد سالخورده و ناتوانی
بهش مراجعه کند، در همین حد ازش حمایت میشه و مراقبت به عمل میاد؟! آیا
واقعا چیزی به عنوان تامین اجتماعی در کشور ما وجود داره که بعد از عمری
خدمت به جامعه، فریادرس بزرگترهای جامعه باشد؟! آیا کمکم وقت این نیست
که در وضعیت حال حاضر تجدیدنظری صورت بگیره و فکری به حال وضعیت آشفته
تامین اجتماعی در کشور عزیزمون بشه؟!
جواب کاملا مشخصه! و امیدوارم
حقیقتا یک روزی، صادقانه و در عمل، خدمتگزار افراد سالمند و ناتوان جامعه
باشیم. چون در این حقیقت بزرگ شکی نیست که همه ما شرعا، عرفا و اخلاقا
مدیون سالیان سال تلاش و فعالیت بیشائبه این بزرگواران هستیم.
به امید آن روز...
نویسنده: دکتر حمیدرضا امیرذهنی